ان الله یحب المتوکلین
دکتر حاج علی صادقی
دکتر حاج علی صادقی

شهرداری لنگرود

دکتر صادقی؛ نامی آشنا برای سیرجانی ها است؛ نه این فقط برای سیرجانی ها، که همه ی عالم و آدم انسانیت این مرد را خوب می شناسند؛ دیار باران خورده ی لنگرود را وا گذاشته بود تا در کویر طبابت کند دست مایه ی زحمات او نه یک بلوار روده دراز و عریض و طویل بلکه خاطرات نابی است، که همواره پر از اظهار ارادت و تعظیم سیرجانی ها در برابر مقام والای است. به زبان مارگوت بیگل: آدمی را موطنی نیست/ وطن آدمی در قلب کسانی ست/ که دوستش دارند…

مانند هر پزشک دیگری روزی باید وارد شهری می شد و به طبابت می پرداخت. اما این مردی که در دهه ۴۰ خورشیدی وارد این شهر شد؛ آمده بود تا قبل از آنکه طبابت کند، حبیب مردمان این شهر باشد و آمده بود تا جوانی، زندگانی و عمر خود را وقف مردم سیرجان کند و حاصل عمرش بشود همین بیمارستان امام رضا (ع) که معلوم نیست تا به حال چند نفر از مردم این شهر در این بیمارستان از مرگ حتمی نجات پیدا کرده اند. و فرا رسیدن اردیبهشت ماه ونزدیک شدن سالگرد مرگ دکتر صادقی بهانه ای شد برای اینکه پای صحبت یکی از دوستان نزدیک مرحوم دکتر صادقی بنشینیم و از زبان او بیشتر با آن طبیب والا مقام آشنا شویم. محمدعلی نورمندی به عنوان کسی که سال ها از نزدیکان دکتر صادقی بود و سال ها ایشان را درک کرده بود در مورد صادقی می گوید: ارتباط عجیب و غیرقابل وصفی با خدا داشت و شاید علتی که باعث شده بود تا آن گونه در قلب های مردم جا باز کند همین درویش مسلکی و ساده زیستی ایشان بود نورمندی می افزاید: سال ها بود که قصد بر جای گذاشتن یک باقی الصالحات اندیشه روز و شب او شده بود و این وضع ادامه پیدا کرد تا اینکه در سال ۱۳۵۸ در ساختمانی در حدود ۲۰۰۰ متر زیربنا با هزنه ای بالغ بر ۲۲ میلیون ریال کار ساخت بیمارستان شروع و بنا به علاقه بسیاری مرحوم دکتر صادقی به امام رضا (ع) به نام بیمارستان امام رضا (ع) نام گذاری شد و با اینکه تمام هزینه ساخت این بیمارستان را خود دکتر صادقی پرداخت کرد هیچ گاه در مقابل سوالات بسیار مردم شهر در مورد هزینه ساخت بیمارستان این موضوع را بیان نکرد و همیشه می گفت که هزینه ساخت این بیمارستان از طرف صندوق آستان قدس رضوی تهیه می شود.

محمدعلی نورمندی در مورد خصوصیات اخلاقی دکتر صادقی می افزاید: بارها و بارها اتفاق افتاد که با ایشان به روستاها و محلاتی سر میزدیم که حتی برای من که سال ها در این شهر زندگی کرده بودم ناآشنا بود و خود دکتر به خانه هایی سر می زدند که من هیچ گاه دلیل این سرزدنشان را از زبان خودشان نشنیدم اما می دانستم که یا برای طبابت مجانی فقرا و یا برای کمک به آن ها می رفت و رفیق قدیمی دکتر می افزاید: دائما ذکر می گفت، گریه می کرد خدا را با جان و دل صدا می زد و بدون هیچ گونه تظاهری نمونه کامل یک مسلمان واقعی بود و حتی زمانی هم که از زیارت خانه خدا بر می گشت به دلیل اینکه تا آخر عمر بود به جای ولیمه زیارت خانه خدا مجرد بود؛ به مدت یک ماه بیماران خود را مجانی ویزیت می کرد.

نورمندی در وصف ساده زیستی و افتادگی دکتر می گوید: شب و روز در خانه اش به روی مردم شهر باز بود، در طول شبانه روز کمتر وقت خود را صرف خواب می کرد و بعضی اوقات که نیمه شبها دلم هوای دیدنش را می کرد و به دیدارش می رفتم او را در حال خواندن نماز شب می دیدم که مثل انسان های گناه کار گریه می کند و خدا را صدا می زند و نه تنها به من بلکه به تمام افراد شهر، به فقیر و غنی، به کوچک و بزرگ چنان احترامی می گذاشت که افراد خودشان شرمنده می شدند. بسیار آینده نگر بود و مخصوصا؛ بیمارستان امام رضا در محله ای فقیرنشین احداث کرد تا آن محله آباد شود. در طول این چند مدتی که با او بودم هیچ گاه ندیدم که برای انجام کاری چشم امید به انسان ها داشته باشد و همیشه و در هر کاری امیدش به خدا بود و از او یاری می خواست.

اما وقتی از محمدعلی نورمندی می پرسم در مدتی که با مرحوم دکتر صادقی بودید چه چیزی از ایشان یاد گرفتید آهی می کشد و می گوید: در طول لحظه هایی که با دکتر بودم تمام حرکات و رفتار او برای من و تمام مردم شهر درس عبرت بود اما من از او آموختم که همیشه چشم امیدم به خدا باشد و همیشه برای رضای خدا کار کنم و در خانه ام را به روی مستضعفین باز بگذارم و در کار کسی دخالت نکنم و خود را برتر از دیگران ندانم، ساده زندگی کنم و همیشه به یاد خدا باشم.

اما اینجای کلام که می رسیم چشم های رفیق قدیمی دکتر نمناک می شود و از ایشان می خواهم درباره روز از دنیا رفتن دکتر بگوید. اشکهای خود را پاک می کند و می گوید: شنیده ام که می گویند مرگ با عزت هم یکی از همان نشانه های است که می شود پی برد خدا چقدر انسان ها را دوست دارد، روز از دنیا رفتن دکتر همه ی شهر عزادار بودند؛ کوچک و بزرگ، زن و مرد و خلاصه همه شهر آمده بودند و فقط کسانی در خانه مانده بودند که یا پیر و از کار افتاده شده بودند و یا در بستر بیماری به سر می بردند. صحنه عجیبی بود؛ تمام مردم شهر مثل اینکه یکی از نزدیکان خود را از دست داده بودند، گریه می کردند، و غم رفتن دکتر بر دل همه سنگینی می کرد و جای خالی اش احساس می شد.

آری خوب بون زیاد هم سخت نیست فقط کافی است که جوهر اخلاص را کمی بیشتر مکمل کارهایمان کنیم و کمتر به فکر دنیا و دینار باشیم، کافی است فقط خود را برای خدا خالص کنی و آن گاه می شوی بنده خالص خدا، آن گاه می شوی کسی که خدا برای دیدنت به فرشتگان خود فخر می فروشد در تاریخ شهرها و کشورها هر روز پزشکی و معلمی و مسئولی می آید و می رود اما دلیل این که یکی می شود دکتر صادقی، یکی می شود حسین بهشتی و همیشه یادشان در دل ها می ماند چیست؟ راستی حرف پروفسور کریمی چهره ماندگار پزشکی سیرجان یادم آمد که می گفت اگر پزشکان ما مرحوم دکتر صادقی را الگوی کارهای خود می کردند دیگر این همه بیمار در شهرها نداشتیم. دکتر ستوده یکی دیگر از چهره های ماندگار پزشکی سیرجان در وصف دکتر صادقی می گوید: او هم طبیب بود و هم حبیب بیماران خود؛ دکتر صادقی هیچ گاه شغل شریف طبابت را با جوهر انسانی مادیات عوض نکرد و هیچ گاه میان بیماران فقیر و غنی تفاوتی قائل نشد. آری شاید در زمان خود دکتر صادقی و همین الان پزشکانی باشند که از لحاظ مدرک و آموزش خیلی از ایشان بالاتر باشند اما راز ماندگاری دکتر صادقی نه در مدرک بود و نه در آموزش؛ سِرّ کار او این بود که خود را برای خدا خالص گردانیده بود و برای رضای خدا کار می کرد.

زندگی نامه:

دکتر حاج علی حاج صادقی در سال ۱۳۰۱ شمسی در شهرستان لنگرود درخانواده ای متدین، با ایمان و مبارز بدنیا آمد. پدرش معروف به حاج ابوطالب حاج صادقی شغل اصلیش عطاری بوده و به درمان بیماران با داروهای گیاهی که در آن زمان در اکثر شهرهای ایران مرسوم بوده است می پرداخت.

مادرش زنی پارسا و نیکوکار بوده و در دامان پاکش دو پسر بهنامهای علی و احمد و دو دختر پرورش داد. او زنی مسئول و متعهد بود و اعتقاد داشت انسان تنها برای خودش زندگی نمیکند. باید برای دیگران و در خدمت دیگران باشد. احساس مسئولیت مادر در دوران کودکی دکتر بر روح همچون آئینه اش نقش می بندد. مادرش به وی آموخت که چگونه روی پای خود بایستد، هرگز در مقابل هیچکس جز خداوند سر تعظیم فرود نیاورد، به انسان های نیازمند کمک کند ف دست افتادگان را بگیرد.

وقتی دکتر هفت ساله شد مادرش چشم از جهان فرو بست و او تنها شد. درست در زمانیکه نیازمند آغوش گرم مادر و مهر و محبت او بود از فیض حضورش محروم و زندگی را با یاد خوش مادر و یاد روزهای که سر بر زانویش می گذاشت در خلوت وتنهایی آغاز کرد. در تنهایی اشک می ریخت و سخنان پند آموز مادر را مرور می کرد. یکسال بعد از فوت مادرش پدر مجبور به ازدواج می شود و حاصل آن دو فرزند پسر وچهار دختر است. این مسئله ضربه ی بزرگی بر روح پاک وحساس دکتر که عاشق و دلباخته مادرش بود وارد می آورد و دیگر تمامی اوقات زندگیش را در خلوت و تنهایی می گذراند و بیشترین ساعات روز و شب را به مطالعه می پرداخت. چرا که آموخته بود برای اینکه بتواند در خدمت بشریت باشد بتید تحصیل علم کند ودانش بیاموزد. در ۲۸ مرداد سال۱۳۳۲ یکسال بعد از ورود دکتر به سیرجان از طرف ساواک به مغازه ی پدرش حمله میشود، شیشه ها را می شکنند واموالش را به غارت میبرند و در همان روز پدر با ایمان و مبارزش دچار سکته ی مغری میشود و مدتی در بیمارستان چهرآذی تهران بستری و سرانجام درفانی را وداع گفت. دکتر صادقی تحصیلات ابتدائی را در شهرستان لنگرود ودوره ی متوسطه را در شهرهای رشت وانزلی به پایان رساند. از آنجا که عشق وعلاقه ی وافر به حرفه ی پزشکی داشت پس از اخذ دیپلم وارد دانشکده ی پزشکی تهران شد در سال۱۳۲۹ با مدرک دکترا فارغ التحصیل شد و برای انجام خدمت سربازی عازم بوشهر گردید. پس از پایان خدمت سربازی هیچ رغبتی به هوای دلگشای زادگاهش نداشت و لنگرود بدون وجود مادر برایش بی ارزش شده بود.

دکتر صادقی در دو جهت فعالیت داشت، دنیایی و اخروی و این دو آنچنان به هم آمیخنه بودند که گویی ازهم جدا شدنی نیستند وهمه ی تلاش او در دنیا سرمایه گذاری برای آخرت بود او دارای صفات ممتاری همچون زهد، تقوی، شجاعت وایمان بود و همگان این خصوصیات را در کردارش، در زندگی شخصی و حیات اجتماعی او و در مرگش دیدند. ناگفته نماند دکتر در عین حال شوخ طبع و بذله گو بود ودر هر محفلی که شرکت میکرد خنده را بر لبهای حاضرین می نشاند.

ای قوم به حج رفته کجایید، کجایید معشوق همین جاست بیایید، بیایید

دکتر صادقی پس از پایان دوره ی پزشکی و فارغ التحصیلی از دانشگاه تهران، قرعه ی سیرجان بنام این پزشک ایثارگر می افتد و در مرداد ماه سال۱۳۳۱ شمسی راهی این دیار می شود. بدین گونه دکتر صادقی در تنها بیمارستان دولتی شهر واقع در میدان شهر داری به عنوان کفیل بهداری و پزشک شهر شروع بکار نمود.

دکتر نیمی از درآمد حاصل از تلاشش را برای مردم بینوا ونیازمند هزینه می نمود و نیمی دیگر را برای انجام نیت خدا پسندانه اش که احداث بیمارستان و دیگر بناهای خیریه بود به بانک میسپرد تا قطره قطره جمع گردد وانگهی دریای احسان شود و این دریا به یکباره نثار مردمی کند که همواره او را دوست می داشتند و به او عشق می ورزیدند.

مردم شریف وقدرشناس سیرجانی روزهای۹/۲ و ۱۰/۲ با تعطیل عمومی به جنازه ی مقدس و روح بزرگش ادای احترام کردند و بدن مطهرش را در بیمارستان امام رضا (ع) دفن نمودند.

یادداشتهایی از روانشاد دکتر صادقی

از تفحص و کاوش پایان حال افراد عادی بگذرید یا در مدفن تاریخ مطالعه کنید. آن وقت قیمت عمر و حاصل افکار و اعمال را خواهید دید. آغاز و انجام عمر هر چه هست تمام می شود. قدر و قیمت این ساعات را باید دانست، وقت را بیهوده نباید تلف کرد.

هروقت که درر فکر اغتنام عمر برآئیم در پرورش روح وملکات وجدانی بذل مساعی نمائیم، حیات معنوی ما از همان وقت شروع می شود. میلیون ها افراد وجود یافته و معدوم شده اند. کرور ها نفس می آیند و می روند ولی لذت حیات را آن هایی درک نموده اند که به نواقص وجود خود پی برده اند وظائف زندگی را دانسته، مساعی را صرف کارهایی نموده اند که نور وجدان آن ها روشنتر و افراد بی شمار هم از این نور بهره مند شده اند. خوب یا بد زندگانی می گذرد برکتیبه ای دیدم که نوشته است گ «این نیز می گذرد.»

زمام نفس را باید محکم در کف داشت، تمایلات و احساسات را در اعمال غیر موفق خرج نکرد. بالاخره آنچه را که ما خوشی و لذت می دانیم در حصول آن با ارتکاب افعال دلخراش تن در می دهیم. اگر هم حاصل گردد و ثمر آرزو بروفق مراد برود،

باید دید در پایان ان چه خواهیم داشت. باید سعی کرد روزهای اخر زندگانی خرّم وجاودان باشد. باید در پی لذاتی بود که روح را از طراوت و وجدان را از صفا بی بهره نسازد. انسان برای سعادت جاودانی باید از غل و غش پاک شود.

مکارم اخلاق را شیوه واساس زندگانی خود قرار دهد. برای فقدان ثروت فانی غمگین نشود ولی از گذشتن عمر، این اکسیر نایاب متاسف گردد.

و درجایی دیگر مینویسد: نیم نان جوینی از دنیا ما را بس، هرگز مباد که معده را از غذاهای متلوّن انباشته کنم تا گرسنه از یادم برود، حرام باد بر من لقمه ای بیش از آنچه مرا برپا نگه دارد تا چندان که بتوانم به بیمارانم خدمت کنم.

یادها وخاطرات

دکتر صادقی حافظ حرمت انسان ها بود.

شبی دکتر طبق عادت همیشگی در ساعات آخر شب از پیاده رو عبور میکرد. پیرزن فقیری را می بیند که مشغول جمع کردن میوه های پوسیده وله شده از اطراف مغازه میوه فروشی است. دکتر جلو میرود چادر روی صندوق میوه را کنار میزند و میگوید: بیا واز داخل صندوق هر چه میخواهی میوه بردار.

پیرزن میگوید آقا شما کیستید؟ و دکتر در جواب میگوید من صاحب مغازه ام. پیرزن با خوشحالی سبد کوچکی را که در دست داشت پر از میوه می کند ودر راه زمزمه میکند: ای مرد الهی خیر ببینی.
صبح روز بعد دکتر نزد میوه فروش می رود و مقداری پول به او می دهد. میوه فروش علت را جویا میشود و دکتر میگوید من شب گذشته مهمان داشتم ومجبور شدم مقداری میوه از بساط شما بردارم واین پول از بابت این مسئله است. پس از پرداخت پول میوه ها به راهش ادامه میدهد و می رود.
چند روزی میگذرد و پیرزن مجدداً به مغازه ی میوه فروش می رود و سوال میکند صاحب این مغازه کجاست؟ میوه فروش خود را معرفی می کند.
پیرزن می گوید نه شما نیستیدصاحب این مغازه کت وشلوار به تن داشت وریش بلندی هم داشت و در آن موقع میوه فروش متوجه می شود که آن شب ماجرا چه بوده است.

خاطره ای از زبان یک کتابفروش: ماجرای بیل بند

در روزگار نه چندان دور گروهی بودند که راه را بر مسافران و کاروانها می بستند

ومال و اموالشان را به تاراج می بردند، هر کدام از این گروه ها رئیس و سر دسته ای داشتند. مراد علی مراد نیز سردسته ی یکی از این گروه ها بود که در اواخر عمر از این کار دست کسید و ساکن بلورد سیرجان شد.

سرانجام در سنین پیری پسرش با بیلی که بر فرقش فرود آورد او را به قتل رساند.

دکتر صادقی برای معاینه ی جسد و صدور گواهی دفن به بلورد رفت. وقتی که لباس مقتول را درآوردند دستمال ابریشمی بر روی بازوی چپش بسته بود.

دکتر سوال می کند این دستمال چیست؟ میگویند: دعای تبر بند است! و دکتر میگوید ای کاش دعای بیل بند هم به بازوی راستش بسته بود تا اینگونه آسیب نمی دید!


طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان